ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

بزرگ شدی گلم...

امروز من و بابایی بزرگ شدنت رو احساس کردیم گلم... فدای ناز نگاهت بشیم ، اون شیرین زبونیهات و حرکات قشنگت...  این چند روزه دخمل گلم مدام میگه: "خوشگل بلا" انقدر بلا رو خوشگل تلفظ میکنه که میخوام بخورمش   بابا جون امروز برات کتاب میخوند: میوه فروش بازار میوه برات میاره ،شادی(شخصیت اصلی داستان)تو چی دوست داری،هر چی که خواستی داره سریع گفتی بستنی میخوام بستنی میخوام... به تلخ میگی : تخله به حلوا شکری میگی : حولا شکری امشب مراسم ولیمه دهی حجاج مکه دعوت بودیم ، رو دیوار عکس رهبر بود که دستاشون جلو صورتشون بود (در حالت گریه) ، گفتید :هٍٍٍٍٍ آقا گییه (گریه) کرد بعضی مواقع فکر میکنی تو اتاق گربه هست ، دیروز ...
22 مهر 1391

وقتی...

وقتی میبینی کسی ناراحته میگی : هیچی نشد هیچی نشد... وقتی برات آهنگی رو میذاریم که خوشت نمیاد میگی: اصن نیمیخوام وقتی دلت میخواد برات کتاب بخونم میگی:مامانی کتاب بوخون ، من بلد نیستم وقتی تنها میشی و حرفایی بامزه میزنی : هاپو ترس نداره ، نازیه.. وقتی کسی دعوات میکنه حتی اگه یواش  هم دعوات کنه : داد نزن وقتی چیزی رو متوجه نمیشی :ها...  
15 مهر 1391

چیه غذای حیوونا؟

کتابهای ملیکا جون از جمله انتشارات کوروشه که خیلی دوستشون داره. شعرهای قبلی که نوشته بودم از مجموعه چیه صدای حیوونا بود ، و الان میخوام شعرهایی رو که ملیکا جون از مجموعه چیه غذای حیوونا بلده رو بنویسم .. کلماتی رو که با رنگ قرمز مینویسم ملیکا جون از حفص میگه... پنیر غذای موشه             اینو بدون همیشه غذای قناری دونه است   جوجه اون تو لونه است آی حلزون پیچ پیچ           غذات چیه ؟ کلم پیچ زنبوره خیلی عاقله          غذاش چیه؟ شهد گله عنکبوت غذاش شاپرکه بدجنسه خیلی کلکه...
9 مهر 1391

ترش و شیرین

دو سه روزی که اصفهان بودیم خیلی لجباز شده بودی و همه چیز رو با گریه از مامان میخواستی ، حتی یکبار بدون وقفه و پشت هم تا نیم ساعت گریه کردی و آخرش هم عمو محمد بردت بیرون تا ساکت شدی. از اصفهان که اومدیم شده بودی همون دختر حرف گوش کن و دوست داشتنی مامان که تا چیزی بهت میگفتم میگفتی "باشه". مامان فدای اون شیرین زبونیهات بشه.. تو اتاق نیوشا که رفتی گفتی اینجا اتاق نیوشابعدش گفتی اتاق نیوشا خوگشله.. از اون روز تا حالا این خوگشله رو چند بار با دیدن چیزهای مختلف گفتی.. تقریبا 3 هفته پیش دیدی که بابابزرگ داشته عزیز فهیما رو آمپول میزده (عزیز زانو درد شدید داره..) خیلی گریه کرده بودی.. امروز با لو گو هات خونه عزیز فهیما یک ستون دراز درس...
5 مهر 1391
1